یه روز بد
سلام سلام سلام به دردونه ی مامان الهی قربون اون چهره معصوم و پاکت بشم عزیز دلم چند وقت بود که از سفر اومده بودیم و میخواستم وبلاگت رو آپ کنم وقت نمیکردم تا اینکه امروز بد جوری اعصابم خرد شد و اینجارو برا دردو دل کردن انتخاب کردم. پسرم مامانی همیشه عادت داشت خاطرات خوب و بدش رو تو تقویمش مینوشت و حالا از وقتی شما هستی اکثرش رو اینجا مینویسم که شما هم در آینده بخونی این عکس امروز شماست خیلی دلم پره پسرم امروز من و بابا بعد از صبحانه شروع به کار کردیم ،من رفتم آشپزخونه و ظرفای صبحانه رو داشتم میشستم و بابایی داشت سفره رو دستمال میزد همین که جمعش کرد و برگشت شما دست انداخته بودی...
نویسنده :
مامان جون
16:49