اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

وروجک بابا و مامان

خاظره بدنیا اومدنت با جزئیاتش

1392/12/9 12:55
نویسنده : مامان جون
957 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

                                              93/12/7

سلام به دردونه ی مامان niniweblog.com
امروز میخوام خاطره بدنیا اومدنت رو بعد از 1 سال بنویسم niniweblog.com
خوب مامان تنبلت تازه وقت کرده چون سر گرم فنچ کوچولوش بوده niniweblog.com
عزیز دلم...کوچولوی دردونه ی من...niniweblog.com
دکتر برا 25 بهمن91 بهم وقت عمل داده بود تا شما رو بدنیا بیارم.یادش بخیر من و بابا و مادر جون و پدر جون کلی ذوق و شوق داشتیم برا اومدنت niniweblog.com
دکتر گفته بود از شب قبل عمل برم بیمارستان niniweblog.com
و من هم چون از بیمارستان بدم میومد دلم نمیخواست از یه شب قبل اونجا باشم.خلاصه اینکه آخر وقت رفتیم بیمارستان .من و بابا جونت به همراه مادر جون و دایی رضای گل.بغل
اون روز من به همراه بابا رفتم تا از مادر بزرگ بابا و مادر بزرگ خودم و پدر بزرگ و مادر بزرگت خداحافظی کنم niniweblog.comو به عزیز و آقا جونم هم زنگ زدم
شب هم دیر وقت راه افتادیم و رفتیم بیمارستان niniweblog.com
قبل از رفتنم به بخش کلی با مادر جون و دایی جون و باباجونت خندیدیم و عکس انداختیم و فیلم گرفتیم از آخرین لحظات بودنت تو، در درون من niniweblog.com
لازم به ذکره که وقت رفتن به بیمارستان یه شیرینی فروشی باز بود و شیرینیاش تازه بود niniweblog.comبابا همونجا شیرینی برای فردا و پخش کردن تو بیمارستان و دوست و آشنا خرید niniweblog.com
خوب ذوق کرده بودیم دیگه.اینم بگم که واسه بدنیا اومدنت اول بابا و بعد هم دایی رضا تو شیرینی پخش کردن نامدار شده بودند و دایی که هی جیگر و شیرینی دوستاشو مهمون میکرد و بابایی که به اهل بیمارستان و قسمت اتاق عمل و دوستای دانشگاه و همکلاسی های اونیکی دانشکگاه و اوووووووووهههههههههههههههههه خلاصه همش در حال پخش شیرینی بود.مادر جون هم که همش به پرستارا و کارکنای بیمارستان مژدگونی پول میداد خخخخخخخخ دست به نقدش همیشه خوب بوده ماشالاخنده
داشتم میگفتم شب رفتیم بیمارستان و من خیلییییییییییییییییی باد کرده بودم طوری که چشمام به سختی دیده میشد هههههههههه niniweblog.com
و ته دلم پر شده بود از استرس و همش ناراضی بودم از اینکه قرار بود شب رو تو بیمارستان بمونم niniweblog.com
البته 4 روز قبل بدنیا اومدنت منو بابا رفتیم آتلیه عکس یادگاری گرفتیم niniweblog.com
ولی اونقدر باد نداشتم عجیب بود که شب زایمان شبیه بالن شده بودم نگران
خلاصه بابا رفت برا خرید لباس بیمارستان و من هم به سوالات ماما جواب میدادم و کارهای بستری انجام شد و قرار شد همه برن و صبح ساعت 7 بیان.دایی رضا میگفت من نمیرم و تو همین قسمت انتظار منتظر میمونم و رو صندلیا میخوابم (الهی فدای داداش مهربونم بشم)بغلهمش میگفت وای خیلی استرس دارمniniweblog.com،دل درد گرفتم.بعد به بابات میگفت شما حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! که بابات هم میگفت من دارم از استرس و کم طاقتی میمیرمniniweblog.com.خلاصه به زور قانعش کردن و بردنش خونه و من با تجهیزاتی که از خونه برده بودم رفتم بستری شدم و ملافه هامو کشیدم رو تخت و پر بودم از حس ترس و خوشحالیو استرس و.... وای خدای من چقدر سخت و شیرین بود niniweblog.com
زندایی معصومه تا صبح بهم smsمیداد و قوت قلب، منم که خوابم نمیبرد و به زور میحواستم خودمو بزنم به خواب niniweblog.com
ولی خوب انگار اون شب همه فکرای دنیا مال من شده بود و زیر بار اونهمه فکر نفس کشیدن هم برام مشکل بودniniweblog.com.بابایی هم چند بار بهم زنگ زد وحرفای عاشقانه زد میخواست بهم روحیه بده ولی من ته دلشو میخوندم اونم حس من و داشت و کلی استرس داشت هم برا من و هم برا تو نگران بود ولی دلداریم میداد و اون شب هم بابا به رسم روز های خاصمون تو دفتر خاطرات مشترکمون برام یه نامه نوشته بود niniweblog.comکه کلی برام با ارزش بود و آخر مطلب برات نامشو مینویسم .بابایی داشت آماده میشد برا اینکه چند ساعت دیگه پاره تنشو بگیره تو آغوشش  niniweblog.com
انتظار داشت به پایان میرسید و این لحظات آخر شاید طولانی تر از اون 9 ماه بارداری به نظر میومد. niniweblog.com
طفلی بابا اون شب خیلی دیر خوابیدniniweblog.com.تو اتاق من یه خانوم دیگه هم بود که قرار بود سزارین بشه 41 سالش بود و همش میگفت اول اونو عمل میکنن این حرفش خوب بود چون استرسم رو کم میکرد ولی در اصل اینطور نشد و دخملش 1 ساعت بعد تو بدنیا اومدماچ
خلاصه ساعت 6 صبح بود که من جلو پنجره استرس کنان رژه میرفتم که دیدم ماشین نگه داشت و بابا و مادر جون و مادر بزرگت از ماشین پیاده شدن
وای دیدمشون کلی خوشحال شدم niniweblog.com
خلاصه اومدن بهم سوند وصل کردن و دیدم دایی رضا با چشمای پف کرده اومد و گفت دیشب رو کاناپه خوابش برده و ناراحت بود چرا مامانینا بیدارش نکرده بودندniniweblog.com و یکم بعد عمه لیلا اومد بدرقه من و عجله داشت برا رفتن چون الشن روز قبلش مریض شده بود ولی خیلی خوشحال شدم که اومدniniweblog.com.بعدش من با همه خداحافظی کردم و با رنگ پریده پیش به سوی اتاق عملniniweblog.com.بابایی همش میخواست منو ببوسه که پیش مامانا مثل اینکه روش نشده بود و همش بعدا ناراحت بود ههههههههه عزیزمniniweblog.com.
خلاصه من و اون خانوم رو بردن تو یه اتاق منتظر بودیم تا اتاق عمل آماده شد و من رو اول صدا زدن و سریع مامانم یه قوطی شیرینی آورد به اون قسمت داد و همه هم از آشنا و دوستان قدیمیش از آب در اومدن و کلی تحویلمون گرفتن و تبریکniniweblog.com.ساعت 9 بود رفتم داخل اتاق و ازم سوالاتی در مورد حساسیت دارویی و اسم بچه و اینا میپرسیدن تا یه جورایی مشغولم کنن تا راحت سرم و اینا رو وصل کنن بهم.یه خانوم خیلی خوشگل و ناز هم دکتر بیهوشیم بود قد کوتاه و اندام و چهره ظریفی داشت و شیک پوش بود اومد و داروی بی حسی رو به کمرم تزریق کرد.من فشارم اومده بود پایین هم از ترس و هم برا اینکه از شب قبل هیچی نخورده بودمخمیازه.خلاصه یه خانوم دیگه هم تو اتاق بود که نمیدونم ماما بود یا پرستار که درمورد بابات سوال کردو معلوم شد از دانشجوهای بابات بوده و دل پری از نمره دهی بابات داشت که من ازش خواهش کردم سر من تلافی نکنهنیشخند اونم کلی زبون ریخت و گفت نه اختیار دارید و این حرفا،البته خودشو معرفی کرد ولی من تو اون موقعیت حواسم به حفظ اسامی نبودزبان.خلاصه یه پرده سبز جلو چشمم کشیدن تا شکممو نبینم و شکممو که بریدن کاملا حس کردم یهو دکتر بیهوشی گفت مشکلی داریniniweblog.com؟درد داری؟گفتم نه ولی همه چیو حس میکنم.بازم امپول تو سرمم زدن و خلاصه تورو کشیدن بیرون وای وقتی میکشیدنت خانوم دکتر چند بار با آرنجش رو قفصه سینم فشار آورد که بعدا تا چند روز قفصه سینم درد میکرد و بعد که تورو میکشیدن بیرون داشتم حس میکردم کشیدنت بیرون صدات مثل صدای کسایی بود که دارن خفه میشن من ترسیدم و دست به دامن خدا شدم البته کلا که داشتم ذکر میگفتم و یهو  از بالای پرده تو رو به من نشون دادن وایییییییییییییییییی خدای من چی میدیدم یه فرشته کوچولوی ناز که خدا بهم هدیه داده بود niniweblog.com
همه دنیا داشتن بهم میگفتن تو خوشبخت ترین مادر دنیایی و من از ذوقم هق هق گریه میکردم و دکتر بیهوشی با دستاش منو نوازش میکردو گونه هامو پاک میکرد و تو گریه کردی چقدر صدات مظلومانه بود و دل من ریش میشدniniweblog.com.خدایا شکرت پسرم سالمهماچ.خدایا شکرت پسرم دنیا اومدبغل.الانم حس اون لحظه رو دارم عزیزم.و همش از خوشحالی وقتی یادم میاد گریم میگیرهگریه.تو صورت کاملا گرد داشتی و همه جای تنت سفید بود خوب یکمم زود دنیا اومده بودی موهای سرت کاملا مشکی بود و وزنت 3100 با قد 49 خلاصه تو رو بردن و شروع کردن به بخیه زدن شکمم، خانوم دکترا همچنان منو به حرف گرفته بودند تا هواسم پرت بشه و خیلی گریه نکنم میگفتن چه پسر نازی داری،اسمش چقدر قشنگه،مثل مامانش سفید و خوشگله،کاش چشماشم به خودت بکشه و از این حرفا. ساعت بدنیا اومدنت 9:30صبح روز چهارشنبه بود تو بدنیا اومدی مثل خودم که 9:30 صبح بدنیا اومدم البته روز شنبه.یادم رفت بگم بابایی به خانوم دکتر دست مزد اضافه داده بود تا منو خوب عمل کنه دست بابای خوب و مهربون درد نکنه niniweblog.com
من با اینکه فشارم پایین بود و بخاطر دارو ها خیلی خوابم میومد ولی با خواب میجنگیدم تا ببینمتهیپنوتیزم.و به زور چشمامو باز نگه داشتم تا منو ببرن ریکاوری و بیام پیشت.که یکم طول کشید.خلاصه منو بردن ریکاوری تو رو دیدم و سریع قد و وزنت رو از خانوم پرستار پرسیدم.لباسات چقدر برات بزرگ بودن و بهت میومدن عزیزم بعدش به همراه هم اومدیم که از سالن بریم به بخش که بابا و مادر جون و دایی رضا و مادر بزرگت منتظر ما بودن و بابا کلی خوشحال بود و هیچ کس سر از پا نمیشناخت. niniweblog.com
رفتیم تو بخش ولی من بخاطر سرو صداهای تو بیمارستان خوابم نمیبرد. niniweblog.comآخه زیادی حساسم به صدا---
کلی خسته بودم  چون از شب قبل هم نخوابیده بودم وکلی هم خوشحال بودم بخاطر وجود نازنین توماچ
حس قشنگیه خدا به همه کسایی که در انتظارن و نی نی میخوان ایشالا یه نی نی سالم عطا کنه.
بدنم از کمر به پایین که سِر بودو هیچ حسی نداشت
منو از رو تخت بلند کردن و گذاشتنم رو تخت خودم  niniweblog.com

تو دائم نق میزدی و تا میومدی تو بغل خودم ساکت میشدی الهی قربونت برم.همه میگفتن چون بوی تنت رو میشناسه تو بغل خودت آرومهگاوچران
بعد از ظهر بابا جون مهربونم(پدر جون شما) که قبل عمل باهام تلفنی زنگ زده بود و کلی بهم امید داده بود اومد به همراه خاله زهره وهمسرش به همراه دینا کوچولو با یه عالمه آب میوه و شیرینی -عمه جون مهربونم با مادر بزرگم که زحمت کشیده بودن صبحانه آورده بودن برامون- پدر بزرگت هم یه بسته شیرینی آورده بود که روش یه کارت تولدت مبارک زده بود چون میدونه من عاشق اینجور چیزام دستش درد نکنه و به همراه مادر بزرگت اومده بود، و عمه زهره و همسرش و پسراش با شیرینی و عمه لیلا با یه دسته گل خوشگل اومدن.یادم رفت بگم داداش رضا هم که بود و عمه مینا و عمه سیما هم زنگ زدن چون پیشمون نبودن که بیان. دست همشون درد نکنه ماچ
وای بابایی که یه دسته گل خوشگل برام آورده بود niniweblog.com و یه شاخ گل رز برا روز ولنتاین
خلاصه فردای اونروز که روز پنج شنبه ظهر بعد از تایید پزشک کودکان تونستیم مرخص بشیم و بریم خونه مادر جون
بابا جون که سر از پا نمیشناخت و کلی خوشحال بود که قراره ما رو ببره خونه و دنبال کارای ترخیص بود و ما هم در حال آماده شدن niniweblog.com
حالا جریان بعد بدنیا اومدنت عزیزم شما خیلیییییییییییییی تنبل بودی و چشماتو باز نمیکردی و از نور میترسیدی صبح ساعت 9:30 بدنیا اومدی و تا بعد از ظهر که همه اومدن ملاقات چشم باز نکردی که مادر جون و خاله جون بهت خاکه شیر میدادن و تلاش میکردن تا چشمای نازتو باز کنی تو خاک شیرو شالاپ شولوپ میخوردی و با دهنت صدا در میاوردی که همه عاشق غذا خوردنت شده بودن  و بالاخره  یه لحظه چشاتو باز کردی و بازم بستی و لبخند  که اصلا نمیزدی معلومه از اون مردای سر سنگین و پر جذبه میشیا که فقط بلدن دلبری کنن قربونت برمniniweblog.com.اولین خندت که 44 روزگی بود فک کنم اونم لبخند در حد تبسم خخخخخخخخخ عینک
حالا نگو باید پی پی میکردی تا دکتر کودکان مرخصت میکرد فردا که همون پنج شنبه میشد نزدیکای ساعت 11 اولین پی پی رافرمودید خخخخخخخخ منو مادر جونو بگو که کلی نگران بودیم اگه پی پی نمیکردی نمیتونستیم مرخص بشیم و فک کنم جمعه هم میموندیم و شنبه میرفتیم خونه.درواقع همه چی بسته به پی پی جنابعالی بودقهقهه
ولی از اونیکی وروجک که بعد تو دنیا اومد بگم
درست یک ساعت بعد تو دنیا اومد و از لحظه اول چشاش باز بود و همش لبخند میزد و کلی هم در طی شبانه روز پی پی کرده بود و خانوادش نگران نبودن ههههههههه چه اوضاعی داریم ماخنده
آخه پسر و دختر با هم فرق میکنن
خلاصه کارهای ترخیص انجام شد و ما برگشتیم خونه که قبل از برگشت سر راه مادر جون گفت بریم اهورا اول به پدربزرگ و مادر بزرگش سلام بده بعد بریم خونه.سر راه بهشون سر زدیم و بابا بردتت داخل خونه که خیلی خوشحال شدن و مادر بزرگت 10هزار تومن گذاشته بود تو کریرت و بعد رفتیم به خونه مادر جون که خاله زهره و همسرش و دینا کوچولو به همراه باباجونم و دایی رضا اومدن پیشوازمون و اسفند تو دستشون بود و کلی در حال خوشحالی بودن
کلی جریان هست که بازم برات مینویسم

اینم رو نوشت نامه ی باباجونت

niniweblog.com

91/11/25                              تقریبا 7یا8 ساعت مونده به تولد پسرمون

 

 عزیزم تقریبا نیم ساعته که از بیمارستان اومدم خونه،حس عجیبی دارم،حسی بین خلا و پدر شدن.موقعی که ترکت کردم تا بیام خونه همش دلم میخواست تو اون لباس صورتی رنگ ببوسمت.مثل همیشه خوشگل بودی یک مامان ناز،خوشگل و خیلی مهربون.مطمئنم که پسرمون به بودن تو و اینکه مادر به این مهربونی و دل پاکی داره افتخار خواهد کرد.

راسته که میگند،انسانهای بزرگ از دامن مادران بزرگ متولد میشن و تو همون مادر بزرگ و باشکوهی.

من ته دلم یه صدایی بهم میگه که پسرمون انسانی همیشه خوش اخلاق،مهربان و درستکار و برای جامعه و انسانها مثمر ثمر.

عزیز دلم تو نوشته های 11 روز قبلت از من حلالیت خواستی و حسابی منو شرمنده کردی ولی هرچقدر فکر میکنم می بینم این منم که باید از تو حلالیت بخوام.چون تو این 5سال و اندی که از زندگیمون میگذره من بیشتر مشغول درس خوندن بودم و تو رو تنها گذاشتم.اونطوری که باید و شاید بهت نرسیدم.بابت همه کوتاهی هام ازت عذر میخوام و امیدوارم که بتونم همه ی اون کم و کاستی ها رو جبران کنم.

دارم تو ذهنم تجسم میکنم که پسرمون اهورا رو تو بغلت گرفتی و با همدیگه میخندید و منم دارم تماشاتون میکنم و میخندم و کیف میکنم.

عزیزم لحظه شماری میکنم بیام بیمارستان و پسرمون و ببینم و مهم تر از اون که تو رو سالم و سورو مورو گنده و خندان ملاقات کنم.

                         ورقی از دفتر زندگیمون داره ورق میخوره

         از آفریدگار توانا میخوام که به من قدرتی بده تا از تو و پسرمون مراقبت کنم

         و زندگی خوب براتون فراهم کنم.

 ساعت 15 دقیقه از 1 گذشته(منظورم نیمه شب)

اوه به کلی یادم رفته بود،عزیز دلم روز عشاق (والنتاین) مبارک باشه

ببین پسرمون چقدر خوش سلیقه است(قربونش برم)تو چه روز خوبی بدنیا می آد.

niniweblog.com

پسندها (1)

نظرات (0)