اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

وروجک بابا و مامان

شعر سیب حمید مصدق و جواب ها

1391/10/13 0:52
نویسنده : مامان جون
669 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشگل مامانniniweblog.com

خوبی عزیز دلم؟امروز اومدم برات یه شعر بنویسمniniweblog.com

شعر سیب یکی از شعرای مورد علاقه منه و من شعر نو خیلی دوس دارم

و از اونجایی که بابا هم این شعر رو خیلی دوس داره برات نوشتم

عزیزم این شعر انقدر زیباست که شاعر های زیادی براش جوابیه نوشتن

منم یه سری از جوابیه هارو خیلی دوس دارم

شعر اصلی رو که از حمید مصدق هست رو برات مینویسم و در ادامه جوابیه هاشونو برات میزارم

niniweblog.com

شعرسیب از حمید مصدق

* تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


جوابیه ها

niniweblog.com

شعر فروغ فرخزاد از زبان دخترک
 
 
من به تو خندیدم
 
 
چون که می دانستم
 
 
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک
 
لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

niniweblog.com

شعر جواد نوروزی از زبان سیب
 


 دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
 
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود…

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
 

niniweblog.com 
شعر محمدحسین اسدی از زبان باغ


" باغ "

و من آن باغ پر از حسرت و آه

که پر از تکرارم

شاخه هایم پر سیب

و کمی غمگینم

از چه رو این همه اصرار و گناه !

تو ببین پر سیبم

دانه ای چند کجا ...

که تواند بدهد آزارم ! ؟

گفتمش رخصت چیدن بد نیست

او بگفت سخت نگیر ... چشمی نیست !

گفتمش در پی او تند ندو

او بگفت فرصت نیست

گفتمش دخترکم ، سیب خودت را به دهان محکم گیر

او بگفت دست و دلم با هم نیست

گفتمش سیب بگو ، غرق به خاکی تو چرا

او بگفت زخم تنم را که دگر مرهم نیست

گفتمش اشک دگر لرزش تو بهر چه بود

او بگفت بغض شکسته که دگر با من نیست

لحظه ای چند سکوت

خش خش برگ درختان تو بگو ، حاجت بود ؟

تو که با هر قدمش نالیدی ! ! !

کوچه از دور به ما لبخند زد

کوچه ها عادت دیرینه ی رفتن دارند

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

قصه ی سیب کمی طولانی است

آدم و حوا بود

و از آن روز جدایی رخ داد

 niniweblog.com

جوابیۀ مسیحا جوانمرد از زبان باغبان

 

                              در دلم شعله ی این آتش جانسوز، نهانی پیداست

به زبانم سخن ناله و افسوسِ آن عشق نروییده هنوز  پابرجاست

که چرا کوزه ناکامی عشق دو انسان

به سر من بشکست؟

من بیچاره به عشق تو  و  آن کودک معصوم چکار؟

من گم گشته ی دیروز به فردا شدن روزِ دو مظلوم چکار؟

   من در آن روز همانجا بودم

    در پی کاشتن سیب دگر

در پی کندن آن هرزه علف ها زخاک

که به قامت عمریست

    تن خود را به آن کهنه درخت می پیچند

      که بود سبز شودش پیکر منحوس

          اما

          هدفش در باور،

          کشتن آن سیب است.

    سیب اما به خودش می بالد، می خندد

    به همان عشق که او را به رسیدن برساند

به همان « نه » که آن هرزه علف ها بنوشتند و نخواند.

هفته ها رفته از آن روز ولی در ذهنم

 این سخن گام زنان می دهد آزارم

  بر لبم مانده و دیریست بر این گفتارم

  " که چرا عشق دو کس

   ز نگاه نگران دگران

ـــ که در این حادثه ناگه مثلش من بودم ــــ

    ز هم می گسلد، می پاشد ؟ "

من که چیزی به لبم نامده بود.

قهر و خشمی به نگاه نگرانم که  نبود.

تو چرا ترسیدی؟

او چرا می ترسید؟

مگر آن سیب که از دست تو افتاد به خاک،

من مقصر بودم؟

من که خود را به باغ بغلی پیچیدم !

من که گفتم به جز سیب در آن باغ دگر هیچ  ندیدم !

...

سالها می گذرد از من و این باورِ دور

که برآنم هنوز

   آفرین بر دل روینده سیب

       که نرویید جز اینکه برسید.

       و من اندیشه کنان غرق این پندارم :

     ما ز چه می ترسیم ؟

از ازل همت انسان که کم از سیب نداشت ...

niniweblog.com 

شعر مسعود قلیمرادی از زبان باغبان

 

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم من دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم

می دهد دشنامم

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که خدای عالم

زچه رو در همه ی باغچه ها سیب نکاشت؟

niniweblog.com

ناگفته های باغبان


من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟


من گمانم این بود


که یکی بیگانه


 با دلی هرزه و داسی در دست

 

در پی کندن ریشه از خاک


سر ز دیوار درون آورده


مخفی و دزدانه...


تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت


و فکندم بر تو نگهی خصمانه!


من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست


غیر این سیب و درختان در باغ


به دلم بود هراسی که سترون ماند


شاخ نوپای درخت خانه...


و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب


دختر پاکدلم، مستانه!


من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»


هان مبادا که برند از باغت


ثمر عمر گرانمایه تو،


گل کاشانه تو،


آن یکی دختر دردانه تو،


ناکسان، رندانه!


و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست


بعد افتادن آن سیب به خاک...


بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...


و تو رفتی و هنوز


سالها هست که در قلب من آرام آرام


خون دل می جوشد


که کسی در پس ایام ندید


باغبانی که شکست بیصدا، مردانه...


؟؟؟

niniweblog.com

شعر بهنام منصوری از زبان درخت سیب

 

تو به او خندیدی؛و نمیدانستی

که با این کارَت

اوّلین قصّۀ این گیتی را

باز نویسی کردی!!!

قصّۀ آدم ُ شیطان ُ بهشت!!

قصّۀ میوۀ ممنوعۀ سیب!!

توی این قصّۀ دیرین ُ قدیم

که همه میدانند!!

آمد ابلیس،بسان ِیک مار

کرد او،وسوسه آدم را؛تا

بخورد از آن سیب

تا بفهمد که چه طعمی دارد!!!

آنقدر وسوسۀ طعم جدید

دلنشین بود،که آدم آمد

و بخورد،از آن سیب.

اینچنین بود،که از خلد برین،شد اخراج

و تو امروز،دوباره،آنرا

اینچنین باز،نمودی اجرا!!

تو ز من،میوۀ ممنوعه طلب کردی ُ من

با سخاوت به تو آنرا دادم

لیکن از بخت بدم

من نمیدانستم

پدر پیر تو هست،گل پیرا*

تو به او،میوۀ ممنوعه تعارف کردی

و بسان ِشیطان

خنده کردی،و شدی باعث آن

که زند گاز،آنرا

تو نمیدانستی؟!!

او بُود عاشق تو،ای دختر؟!!

تو نمیدانستی؟!!

خنده و لبخندی

که نشیند به لب معشوقه

میتواند به دل هر عاشق

بنماید قند،آب؟!!

تو نمیدانستی؟!!

بودن معشوقه

به کنار عاشق

مثل بودن به بهشت است؛کنار حوری؟!!

آری آری؛تو بهشتش بودی!!

لیک،با این عملت

گشت آن عاشق بیچاره ز کاشانۀ خود،آواره

تا نیفتد ز خجالت،چشمش

به دو چشم پدرت!!

این وسط،بود مقصّر،چه کسی؟!!

تو که از باغچۀ همسایه

سیب را دزدیدی؟!!

یا گناه از پدرت بود،که کرد

تا دم درب؛شما را تعقیب؟!!

یا گناه از من بود؟!!

که به تو،دادم سیب؟!!

نه.نه.هیچکدام!!

این وسط،صاحب باغچه است مقصّر،ای دوست!!

او هوس کرد ُ مرا آنجا کاشت!!

جای من،سرو اگر کاشته بود

یا چناری سرسبز

یا سپیدار؛آنوقت

تو نبودی قادر؛که بدزدی سیبی!!!

باغبان هم،عوض تعقیبت

تا که میدید تو را

جای دعوا،میکرد

بوسه باران،رُخ ِزیبای تو را!!

جای چشم غرّه به عاشق رفتن

مینشاند او،به لب خود،لبخند

تا که میدید شما

عاشق ُ و واله ُ شیدای همید.!!!

آری ای دوست؛اگر سرو به جای من بود

آخرِاین قصّه

ختم میشد به عروسی ُ وصال!!

نه به دوریّ ُ شکست ُ هجران!!

لیک تقدیر،چنین بود،که من

داخل باغچه باشم؛تقدیر!!!

ای امان از تقدیر!!!

ای فغان از تقدیر!!!


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ساجده
13 دی 91 0:28
سلام عزیزم متین تو مسابقه سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده اگه لطف کنید بیاد تو وبلاگش به آدرسی که هست برید و بهش رای بدید ممنون میشم در ضمن اگر به کوچولوی دیگه ای رای داده باشید مشکلی نداره میتونید بازم رای بدید