فقط 10 روز مونده تا بیای بغلم
91/11/15
سلام به پسر کوچولوی مامان
خوبی عزیزم؟من که حالم خیلی خاصه
هم خیلی هیجان دارم و هم کلی استرس و خوشحالی با هم آمیخته شده
میپرسی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ای وروجک تو که بهتر میدونی چرا؟امروز مطب دکتر بودم و معرفی رو گرفتم ازش
عشقم روز 24 بهمن آخر وقت دکتر گفت برم بیمارستان بستری بشم که شما 25 بیای تو بغلم
وایییییییییییییییییییی نمیدونی چقدر خوشحالم
یعنی واقعا 10 روز دیگه تو بغلمی؟باورم نمیشه
هم خوشحالم هم ناراحت
آخه بهت عادت کردم،تو 9 ماهه که تو وجودمی.روز به روز شکل گرفتیو بزرگ تر شدی
من به این که یه موجود کوچولوی پاک توی دلم باشه عادت کردم
خیلی وقتا وقتی دستم رو رو دلم میزارم تپش قلبت رو به وضوح حس میکنم
عزیزترینم دلم برا تکون خوردنات،برا سکسکه کردنت ،برا لحظه هایی که از خواب پا میشم و شما رو تو وجودم در حال تکون خوردن و چرخیدن حس میکنم تنگ میشه
حتی برا عذاب هایی که تو این دوران کشیدم،این عذابا خیلی شیرین بودن چون حاصلش تو هستی عزیزم
خداروشکر میکنم که بهم همچین نعمتی داده
از خدا میخوام شما سالم و صالح به دنیا بیای و همیشه باعث افتخار ما باشی
از خدا میخوام منو بابایی بتونیم بهترین پدر و مادر دنیا بشیم و در نگهداریت موفق بشیم و بتونیم آینده خوبی رو برات بسازیم.آینده ای که توش سختی نباشه.نمیخوام مثل ما در عذاب باشی گلم،آرزوم اینه که همیشه در رفاه باشی
پسرم خیلییییییییییییییییی حرفا تو دلم هست ولی نمیدونم چطور باید بنویسمشون
فقط بدون آرزوم اینه که به سلامتی بدنیا بیای
وروجک کوچولوی مامان دلم برا شیطونیات تنگ میشه
میدونی مامانی امروز آخرین سونو رو رفتم . باباجونت و مامان مهین هم همراهم بودن
عشقم یادمه وقتی جواب آز بارداری رو گرفتم باورم نمیشود مامان شدم
میگفتم حتما باید تو سونو ببینم نی نیمو،دکتر واسه 2هفته بعدش برام سونو نوشت
تا اون 2هفته طی بشه کلی استرس کشیدم...
روز سونو با مامانم رفتم و وقتی تو رو تو وجودم دیدم از خوشحالی گریم گرفت.واییییییییییی خدای من یه موجود 7میلی متری تو وجود من بود.تو شبیه یه نقطه بودی و من چقدر به این نقطه ی 7 میلی متری افتخار میکردم
تو وجودم شکل گرفتی و روز به روز رشد کردی و بزرگتر شدی
منم بهترین لحظاتم وقتایی بود که میخواستم برم سونو تا روی ماهتو ببینم،انگار دنیارو بهم میدادن
عزیزم یادمه همش منتظر بودم تا تو دلم تکون بخوری که تو 20 هفتگی شما مثل یه ضربان قلب کوچیک
یا مثل یه حباب تکون خوردیو من عاشق تر از پیش شدم
چقدر خشحال بودم و هر روز ساکت و آروم میشستم تا تکون خوردنتو حس کنم
همش لحظه شماری میکردم واسه لحظه دیدارت
وبلاگت رو نوشتم برای اینکه خیلی از لحظات شیرین ثبت بشه تا تو آینده با عشق و علاقه بخونیشون و تقویم بارداری برا خودم درست کردم و هر روز حساب کردم که چقدر مونده تا بیای تو بغلم
و با بابایی هر هفته از طریق سایت و کتاب بارداری هفته به هفته رشدت رو دنبال کردیم.مطالب رو خوندیم و کلی برا طریقه رشد کردنت ذوق کردیم
عزیز ترینم
از خدا میخوام کمکم کنه تا بتونم مامان خوبی برات باشم
منو بابایی با هم خوشبختیم شما میای و خوشبختی ما رو روز افزون میکنی
ما 6سال با هم زندگی میکنیم با ورود شما زندگیمون به طور کل عوض میشه و من میدونم خیلی بهتر از قبل میشه
من و بابایی تو این 6سال خیلی تفریح داشتیم میدونم این تفریحات کمتر میشه ولی در عوض شما میای و به زندگیمون رنگ تازه ای میدی
من همیشه اعتقادم بر این بود که بعد از به وجود اومدن عشق و دوس داشتن نی نی وارد زندگیمون بشه تا تو آرامش بزرگ بشه که خداروشکر همین طورم میشه
نمیخواستم مثل خیلی از خانواده ها از نی نی برای ادامه زندگی استفاده کنم.میخواستیم اول خوب همو بشناسیم و با هم کنار بیاییم و همدیگرو دوس داشته باشیم بعد شما وارد زندگیمون بشی برا همین تنبلی کردیم تا حالا
نمیدونم چی بنویسم و از کجابنویسم ولی میخوام پسر قوی باشی.منظورم از قوی بودن قدرت بدنی نیستبالا بودن قدرت فکریه عزیزم.اینکه تحملت زیاد باشه.صبور و خوش خولق باشی ودر معنای واقعی تو زندگیت یه مرد واقعی بشی
دوس دارم همه فن حریف بشی و شخصیت خاصی داشته باشی.دوس دارم بتونی خشمت رو فروکش کنی و زود عصبانی نشی
مرد واقعی باید صبر زیادی داشته باشه،باید همیشه حامی خانوادش باشه.باید مسئولیت پذیر باشه.کاش بتونم اونطوری که میخوام تربیتت کنم و با کمک و لطف خدا شخصیت نمونه ای ازت بسازم.من میدونم تو خیلی با وقار و با شخصیت میشی عزیز دلم
یکی یه دونم،جیگر گوشم،دوستت دارم پسرگلم
دوستت دارم