اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

وروجک بابا و مامان

یه روز بد

1392/7/20 16:49
نویسنده : مامان جون
476 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام به دردونه ی مامانniniweblog.com

الهی قربون اون چهره معصوم و پاکت بشم عزیز دلم niniweblog.com

چند وقت بود که از سفر اومده بودیم و میخواستم وبلاگت رو آپ کنم وقت نمیکردم تا اینکه امروز بد جوری اعصابم خرد شد و اینجارو برا دردو دل کردن انتخاب کردم.

پسرم مامانی همیشه عادت داشت خاطرات خوب و بدش رو تو تقویمش مینوشت و حالا از وقتی شما هستی اکثرش رو اینجا مینویسم که شما هم در آینده بخونی

این عکس امروز شماست

خیلی دلم پره پسرم niniweblog.com

امروز من و بابا بعد از صبحانه شروع به کار کردیم ،من رفتم آشپزخونه و ظرفای صبحانه رو داشتم میشستم و بابایی داشت سفره رو دستمال میزد همین که جمعش کرد و برگشت شما دست انداخته بودی به کتری و کتری و قوری رو چپه کرده بودی رو دست راستت واییییییییییی چقدر گریه میکردی.دستت میسوخت.منو بابا همش دورت میچرخیدیم.من تا جایی که میتونستم داد میزدم و از خدا کمک میخواستم.گریه

پسرم تو خیلی اذیت شدی بابا زود به دستت ماست زد و سریع آماده شدیم و دربست گرفتیم که ببریمت درمانگاه. همین که از خونه زدیم بیرون گریت قط شد عزیزم.رفتیم درمانگاه دکتر نبود و رفتیم دارو خانه کنار درمانگاه و به دکتر اونجا نشونت دادیم که خداروشکر گفت سوختگیت خفیفه و باید 3روز دستت رو پماد بزنیم و ببندیم و اگه خدای نکرده باد کرد ببریم دکتر و یه شربت ایبو پروفن هم داد بهت.خیلی اعصابم خرده و عذاب وجدان دارم.آخه همیشه اولین چیزی که از سر سفره بخاطرت بر میدارم کتری و قوریه . و تو روز هم همش مراقبم سمت چایی نری نمیدونم چرا اینجوری شد.دستت خیلی قرمز شده ایشالا زود خوب بشی.چرا امروز یادم رفت کتری رو زودتر بردارم.خدایا شکرت که اهورا خیلی آسیب ندید.نگران

راستش وقتی این اتفاق افتاد و وقتی بی تابی خودم رو مرور میکنم یاد دیشب می افتم.داشتم  تا ساعت 1نیمه شب یه متن تو اینترنت در مورد بچه های پیرانشهر که پارسال با بخاری نفتی کلی آسیب دیدن رو میخوندم.کلی ناراحت شدم و براشون گریه کردم و امروز هی یادشون افتادم و گفتم خدایا به هیچ پدر و مادری نشون نده چه لحظه های سخت و درد آوری بوده براشون.من و بابایی این قضیه رو نمیتونیم تحمل کنیم طاقت دیدن دست باندی تورو که قرمز شده و اینکه آب داغ ریخته رو دستت رو نداریم اونوقت اون بابا و مامانای بیچاره این حادثه بزرگ رو چطوری تحمل کردند؟

واییییییییییییی خدایا  کمکشون کن.زودتر این بچه ها مداوا بشن. زودتر خوب بشن.خدایا ما رو با اولادمون امتحان نکن خیلی سخته.

 

 

و در آخر

خدایا دوستت دارم و تو این شهر غریب بغیر از تو و بزرگی و کرمت و همسر و فرزندم هیچکسو ندارم کمکمون کن.مثل همیشه هوامونو داشته باش.ما هممون دوستت داریم.چشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نینا
20 مهر 92 21:16
سلام من فدای اهوا جونم شم

اخی خدای من بلا دور باشه ازت عزیزم

الناز درکت میکنم خیلی اتفاق بدیه

ایشاله زود خوب شهه

بووووووووس




سلام عزیزم
ممنونم لطف داری

بابای ملیسا
1 آبان 92 11:24
سلام . ضمن تبریک به خاطر وبلاگ قشنگتون ، وبلاگ ملیسا جان هم به روز شد . منتظر شما هستیم.


سلام
باشه حتما به ملیسا کوچولو سر میزنیم